loading...

اَبری سفید

Content extracted from http://whitecloud.blog.ir/rss/?1739571014

بازدید : 228
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 19:18
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اَبری سفید

😖😖

بااینکه امروزم نمیتونستم دانشگاه برم نه اوضاع خودم خوب بود نه مسیر دانشگاه خراب شده

تاا یک خوابیدم

ولی آنچنان خسته و داغونم...

امروز دوتا روایت از دوتازندگی و مشکلاتش شنیدم که مال خودم یادم رفت...

واسه همینه دوست ندارم دلداری بدم واسه اینگه چیزی نشنونم دلم بیشتر میگیره از غم بقیه...

دلم خون شد از داغِ پدرِ مهربون همسایه

از مشکلات و سختیای دوستِ دیگم...

خدایا باهمه مشکلات میسازیم مجبوریم نمیدونم چرا مجبوریم نمیدونم چرا نباید خودمون عمرمونو تموم کنیم

فقط عزیزامونو بد موقعی ازمون نگیر

وسط بدبختی گرفتاری نداری نگیر

اوجِ جوونی نیاز ِ به پدر و مادر نگیر

نمیدونم هیچ موقع نگیر اما میدونم ک بالاخره میگیری یهو وسط خوشیا نگیر...

میخوای بگی خوش نباشین یکی هست این بالا داده نگاهتون میکنه؟

پس بدبخت بیچاره‌هارو چرااینقد سریع سرو سامون نمیدی؟

دیگه نمیدونم چی غلطه درست...

همینجا یه گوشه نشستم که بیای سراغ منو اطرافیانم... میخوام نظاره گر باشم

دیگه ذهنم مشغولِ هیچی نیست فقط میخوام ببینم دیگ چجوری جون میگیری و میبری پیش خودتت... خیلی دوستت دارم خدا فقط یکم مهربونی کن ببین چقد اوضاعمون خوب میشه یکم...

میدونم خیلی هممون ناراحتت کردیم و خیلی بداخلاق شدی... ولی ببخشید... توروخدا رحم کن...

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 21
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید کننده امروز : 5
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 130
  • بازدید سال : 295
  • بازدید کلی : 8356
  • کدهای اختصاصی